به نام خدا
گفت: سلام آخوند.
گفتم: سلام دختر گلم.
گفت: خوبی آخوند؟
گفتم: ممنون. شما چطورید؟
مجله اش را نشانم داد وگفت : این عمو قناده این هم فتیله ای ها هستن عمو قناد بچه داره این یکی هم بچه داره.
عکسها را نشانم میداد و تعداد وجنسیت بچه های هنرپیشه ها را برایم توضیح میداد.
هرچند معلولیت ذهنی داشت اما اطلاعات زیادی درباره گروه فتیله داشت. دوست داشت برایم حرف بزند، انگار که مدتها منتظردیدن آخوندی بود تا برایش شیرین زبانی کند.
خیلی دلم میخواست بدانم تصورش درباره آخوندها چیست و از کجا و چطور شکل گرفته است، اما هرچه بود و از هر جا شکل گرفته بود تصویری زیبا ومثبت در ذهن داشت و دلش میخواست برایم درد دل کند.
مادرش احساس کرد خیلی دارد وقتم را میگیرد، عذر خواهی کرد و دست دخترش را گرفت تا برود. دخترک برایم دست تکان داد. خدا حافظ آخوند. باز هم میام پیشت آخوند........
***
ایستگاه تهران پارس . مسافرین محترم با استفاده از تابلوهای راهنما مسیر خود را به درستی انخاب نمایید.
این جمله ای بود که مدام از بلندگوهای ایستگاه مترو تهران پارس تکرار میشد، تقریبا هر یک ونیم دقیقه یک بار. حالا حساب کنید اگر مدت 45 روز و هر روز هشت ساعت در این ایستگاه باشید چند بار این پیام را خواهید شنید.
راستش اکثر اوقات متوجه این صدا نمیشدیم.خیلی وقتها مشغول پاسخگویی ومشاوره بودیم.تصورکن ایستگاه مترو کنار گیت دو نفر روحانی پشت یک میز نشسته اند وپشت سرشان یک پرده نصب شده که نشان میدهد آنها برای پاسخگویی به مسائل دینی ومشاوره آنجا نشسته اند.
قبل از شروع کار خودم را آماده کرده بودم برای تعداد زیادی متلک و مقدار انبوهی زخم زبان. همواره از فضای مترو هراس داشتم. حال قرار بود ساعتها در آن فضا در مسیر عبور مسافران بنشینم ومنتظر مراجعه آنها باشم.
بعد از شروع کار فهمیدم تصور درستی از برخورد مردم نداشته ام. تعداد کل متلک هایی که در این 45 روز شنیدم کمتر از تعداد انگشتان یک دست بود. در عوض مراجعان خیلی زیادی داشتم. بعضی روزها تعداد مراجعان به 80 الی 90 نفر میرسید و در روزهای خلوت تر بین 40 تا 50 نفر مراجعه میکردند. گاهی اوقات4 یا 5 نفر در صف بودند تا سوالشان را بپرسند.
سوال اعتقادی میپرسیدند، احکام میپرسیدند ،بعضی استخاره میخواستند وبعضی هم مشاروه. از همه تیپ همه شکل آدم مراجعه میکردند. آدمهایی که اصلا فکرش را نمیکردم میآمدند و از احکام نماز شب وخمس و.. میپرسیدند.یک دوره آموزش مردم شناسی بود برای من و نشان میداد که چشمها را باید شست.
با این که روزه بودم ولی متوجه گذر زمان نمیشدم. این نوع تبلیغ با نشاط ترین تبلیغ دینی بوده که در تمام دوران طلبگی ام داشته ام.
***
یک روز پسری حدود 24 ساله آمد .خیلی توپ پری داشت. از خدا شاکی بود از بی پولی ها ، از بد بیاری ها، از فقر پدرش و...
از خدا برایش گفتم، از رحمتش ، از حکمتش، از این که عفیف بودن او برا ی خدا چقدر دوست داشتنی است، از این که خدا برای رشد وتکامل او برنامه دارد و....
اشک در چشمانش حلقه زد، انگار یاد یار آشنا افتاده باشد. گفت خیلی وقت ها دلم میخواهد با خدا حرف بزنم اما نمیدانم چطور باید حرف بزنم.
دعای ابوحمزه ثمالی را برایش باز کردم، بند بند میخواندم و برایش ترجمه میکردم. دیگر نمیتوانست جلوی جاری شدن اشکهایش را بگیرد.من دعا میخواندم و او میشنید و بدون توجه به انبوه مسافرانی که با تعجب نگاهمان میکردند در شادی جشن آشتی اش اشک شوق میریخت.
برچسب ها :
تلنگر ,